لیانالیانا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

لیانا عسل مامان و بابا

دخترک 500 روزه من

    دخترک بی همتایمممم 500 روز از ششم مهر ماهی که مهرت در زندگیمان جاری شد گذشت..پانصد روز سراسر خاطره و پر از لحظات شیرین و تکرار نشدنی..لحظاتی که ناگفتنی است و ناشنیدنی.. و تنها باید مادر باشی تا حس کنی آنچه را که در قلبم جاریست..چرا که قلمم را یارای توصیف آن نیست... معبود مهربانم... سپاس برای تک تک ثانیه های اعجاب انگیزی که در سایه لطف بیکرانت و به برکت وجود دلبرکانم برایمان رقم زدی..                   500 روزگیت مبارک گل همیشه بهارمممم                 این بار هم طبق قاعده معمول هر صده یک کیک مامان پز ...
24 بهمن 1393
7299 25 54 ادامه مطلب

اولین آسیاها

بالاخره مرواریدهای درشت آسیا هم در صدف زیبای دهان کوچک شیرین دخترکم رونمایی کردند! بدغذایی ، بهانه جویی و انگشتهایی که غالب اوقات در قسمت عقب دهان در حال جویده شدن بودند ..نشان از رویش دندانهای نهم و دهم داشت و نهایتا لمس جسمی سخت در لثه های نرم و نازک ملوسکم در فک بالا این حدس را به یقین تبدیل کرد.. و حالا با رویش اولین دندانهای جونده می توان امید داشت که نخودی کوچولوی من از طعم یکنواخت و تکراری غذاهای میکس شده خلاص شود و کم کم بتواند همراه بقیه اعضای خانواده از غذای سفره بخورد و بر تنوع غذاییش افزوده شود.. موش کوچولوی همیشه انگشت به دهان.. کنترل تی وی کماکان جزو علایق ویژه محسوب می شود! ...
24 دی 1393
5774 24 49 ادامه مطلب

از هر دری سخنی 2!

دخترک پاییزی من دومین پاییز زندگیش را هم پشت سر گذاشت.... هندوانه شیرین و دوست داشتنی یلدای پارسالمان که آن زمان یک نوزاد نرم و ابریشمین سه ماهه بود..امسال شب یلدایمان را با شیرین کاریها و خنده های دلفریبش به یاد ماندنی تر از همیشه کرد..میز آجیل و تنقلات هم در این میان از یورشهای بی امان دخترک کنجکاومان بی نصیب نماند..فسقلی 15 ماهه من مشتهای کوچکش را از آجیل و شیرینی و هر چه که به دستش می رسید پر می کرد و تا به خودمان بجنبیم پا به فرار می گذاشت! تا همه غنایمی را که از میز به دست آورده در گوشه و کنار خانه پخش و پلا کند.. با این حساب چاره ای برایمان باقی نگذاشت به جز جمع کردن بساط شب یلدا از روی میز آن هم قبل از نیمه شب!  ...
8 دی 1393
6580 24 61 ادامه مطلب

روزانه های یک مامان به توان دو!

زمان زیادی به پایان فصل هزار رنگ پاییز..فصل زیبا و دوست داشتنی من و دخترکم.. باقی نمانده و روزها با شتاب و سرعت همیشگی در گذرند...روزهای کوتاه پاییزیمان که تا به خودمان بجنبیم به شب می رسند و تمام می شوند...روزهایی که اگر چه به ظاهر تکراری و شبیه همند..اما در واقعیت بی تکرارند و غیر قابل بازگشت..روزهایی دوست داشتنی در کنار پسر شش سال و نیمه دبستانیم..و دخترک نوپای کنجکاوم ..که باید همه وجودم چشم باشد تا از شیطنت و خرابکاریهای شیرینش غافل نشوم..   فسقلی یک سال و دو ماه و چند روزه  من حالا می تواند چند کلمه با معنی  بگوید..و بعضی از کلمات را هم طوطی وار برایمان تکرار کند.....بوسه های شیرین صدادارش بر روی گونه ام در دلم...
16 آذر 1393
5973 16 55 ادامه مطلب