روزهایی که گذشت
از آخرین باری که فرصتی دست داد تا وبلاگ را آپ کنم زمان نسبتا زیادی گذشته..این روزها با وجود دختر کوچولوی پرجنب و جوش و وروجکی که دایم دلش میخواهد با زبان شیرین کودکانه اش برایمان بلبل زبانی کند و دلبری ..وقت زیادی برای انجام کارهای دیگر برایم باقی نمی ماند...
ماه گذشته بعد از اتمام سال تحصیلی و قبل از شروع کلاسهای تابستانی ماهانم فرصت کوتاهی داشتیم تا به یک سفر چند روزه برویم..و نهایتا برای این سفر دو شهر تاریخی و زیبای اصفهان و یزد را انتخاب کردیم..شهرهایی که حالا دیگر جاذبه های تاریخیشان برای پسرک هفت ساله ام جالب بود و خاطره انگیز..
و باقی ماجرا به روایت تصویر
سی و سه پل..اصفهان
زاینده رود زیبا و خوشبختانه پر آب
خواهر و برادر دست در دست هم در حال قدم زدن در حاشیه زاینده رود
هتل عباسی اصفهان
اینجا هم پارک نزدیک هتل بود که گفتیم نیم ساعتی بچه ها رو برای گردش ببریم..این توت فرنگی هم که لیانا خانوم دارن میل میکنند رو یک آقای اصفهانی مهربون بهش داد..یعنی در واقع لیانا با دیدن توت فرنگی تو دست این آقا (که به اتفاق خانومش روی نیمکت پارک نشسته بود) چنان قشقرق و آبروریزی راه انداخت که انگار تو عمرش توت فرنگی نخورده!!..اون آقا هم ظاهرا متوجه ماجرا شد و با ظرف توت فرنگی اومد به سمت ما..و این هم لیانای خوشحال توت فرنگی ندیده !
و باز هم لیانا خانوم در حال انداختن کفشش از بالکن اتاق به حیاط هتل!
یک کلیسای قدیمی و زیبا در اصفهان
و ماهان مادر در کوچه پس کوچه های یزد
هتل محل اقامتمون در یزد که قبلا یک خونه قدیمی و زیبا بوده و به صورت هتل بازسازی شده
یک لحظه غفلت از لیانا کافی بود که خودش رو به صورت موش آب کشیده دربیاورد!یادم نیست که در طول روز چند بار مجبور شدم لباسش رو عوض کنم!
و چند تا عکس از سفر هفته گذشته به شمال
و ماهانم که از دوران نوپایی هم علاقه داشت توی ساحل بدو بدو بکند تا آب تنی!!
لیانا در حال ساختن قصر شنی ..البته فعلا در مرحله فونداسیون هست کارش!
و دختر کوچولوی من که اگر چه با انواع گل سر و کش سر اصلا میونه ای نداره..ولی به عینک عجیب علاقمند هست..انقدر که توی خونه هم با عینک تردد میفرمایند!
و این هم ماهان معترض که چرا اون اجازه نداره عینک بزنه!..هر قدر هم بهش گفتیم که کسی توی خونه عینک نمیزنه و خواهرش چون کوچکتره متوجه نیست..به خرجش نرفت که نرفت!
بالاخره موفق شد یه عکس با عینک بندازه!
و حسن ختام عکسهای امروز هم یک عکس از دختر کوچولوی بد غذا و وروجک ما که متاسفانه سه شب هم به خاطر عفونت شدید لوزه توی بیمارستان بستری شد..اگر چه دلم نمیخواست که اینجا از خاطرات تلخ بچه ها چیزی بنویسم..ولی واقعیت این هست که به هر حال روزهای سخت هم جزئی از زندگی همه ما هستند و قطعا بعدها یادآوری و مرور این روزها باعث میشه که خدا رو به خاطر پشت سر گذاشتنشون شاکر باشیم و محکم تر و قوی تر ادامه بدیم...چون میدونیم که به هر حال " این نیز بگذرد"