یار دبستانی من
پسرک شش سال و چهار ماهه من کلاس اولی شد..
سی و یکم شهریور ماه 93....جشن شکوفه ها..و بالاخره اول مهر ماه ..بوی ماه مهر..ماه مهربان..ماهی که انقدر بوی بهار می دهد که پاییزی بودن آن به چشم نمی آید... شروع سال تحصیلی جدید..و دردانه دبستانی من..
و اولین خریدهای مدرسه ای
بالندگیت پیاپی دلبند عزیزتر از جانمممممم
و شعری زیبا که بی مناسبت با موضوع این پست نیست ..و خواندنش خالی از لطف نخواهد بود....شعری با نام مدرسه عشق
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند،
و بگویند خدا خالق زیبایی و سراینده عشق آفریننده ماست.
مهربانیست که ما را به نکویی ، دانایی ، زیبایی و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ / دوزخی دارد- به گمانم کوچک و بعید
در پی سودا نیست که ببخشد ما را و بفهماندمان ،
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق ، علم را با احساس
و ریاضی را با شعر ، دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پرنشود چون انبار ، قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ جنگ را بردارند
در کلاس انشاء هر کسی حرف دلش را بزند
«غیرممکن» را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این باز همواره نگوید: «هرگز»
و به آسانی همرنگ جماعت نشود.
زنگ نقاشی تکرار شود ، رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران ، موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو و طبیعت را در جنگل و دشت.
مشق شب این باشدکه شبی چندین بار
همه تکرار کنیم: عدل ، آزادی ، قانون ، شادی...
امتحانی بشود که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت به زبانی ساده شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح خالق عشق نگهدار شما.
که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند،
و بگویند خدا خالق زیبایی و سراینده عشق آفریننده ماست.
مهربانیست که ما را به نکویی ، دانایی ، زیبایی و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ / دوزخی دارد- به گمانم کوچک و بعید
در پی سودا نیست که ببخشد ما را و بفهماندمان ،
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق ، علم را با احساس
و ریاضی را با شعر ، دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پرنشود چون انبار ، قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ جنگ را بردارند
در کلاس انشاء هر کسی حرف دلش را بزند
«غیرممکن» را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این باز همواره نگوید: «هرگز»
و به آسانی همرنگ جماعت نشود.
زنگ نقاشی تکرار شود ، رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران ، موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو و طبیعت را در جنگل و دشت.
مشق شب این باشدکه شبی چندین بار
همه تکرار کنیم: عدل ، آزادی ، قانون ، شادی...
امتحانی بشود که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت به زبانی ساده شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح خالق عشق نگهدار شما.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی